عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



(..')/♥ ♥('..) .\♥/. = .\█/. _| |_ ♥ _| |_ ________________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ _________________ _______@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ ______@@@@@@@@@@ _________@@@@@@ _________________________ __@@@@_____-_____@@@@ ___@@@@_________@@@@ ____@@@@_______@@@@ _____@@@@_____@@@@ ______@@@@___@@@@ _______@@@@__@@@@ ________@@@@@@@@ _________@@@@@@@ __________@@@@@@ ___________@@@@@ ____________@@@@ ______________________ _____@@@@@@@@@@@ _____@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ نگران نباش ، نفرینت نمیکنم ! همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست

به نظر شما عشق اول بهترین عشقه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشق همیشه تنها سالارو آدرس hamedsalar.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

با تشکر:عاشق همیشه تنها سالار







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 172
بازدید دیروز : 223
بازدید هفته : 427
بازدید ماه : 553
بازدید کل : 22152
تعداد مطالب : 124
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1



آهنگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 124
:: کل نظرات : 80

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 172
:: باردید دیروز : 223
:: بازدید هفته : 427
:: بازدید ماه : 553
:: بازدید سال : 1122
:: بازدید کلی : 22152

RSS

Powered By
loxblog.Com

قواعد زندگی آسونه -عاشق نشو تا بتونی زندگی کنی-09215805586

سالار همیشه تنهاست
پنج شنبه 9 آذر 1391 ساعت 1:25 | بازدید : 598 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

  

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , رمان , اشعار , اس ام اس , اس ام اس غمگین , اس ام اس فلسفی وسخنان بزرگان , دل نوشته , ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
عشق دو زیست شناس
یک شنبه 9 مهر 1391 ساعت 1:14 | بازدید : 815 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 ک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…..

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.




:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
چندتا داستان کوتاه
شنبه 8 مهر 1391 ساعت 23:57 | بازدید : 430 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

     

شمع فرشته

 

مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گير شد. با هيچکس صحبت نميکرد و سرکار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي کردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند. شبي پدر روياي عجيبي ديد. ديد که در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان کوچک در جاده‏اي طلائي به‏سوي کاخي مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يکي روشن بود. مرد وقتي جلوتر رفت، ديد فرشته‏اي که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگين را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن ميشود، اشکهاي تو آنرا خاموش ميکند و هروقت دلتنگ ميشوي، من هم غمگين ميشوم. پدر در حالي که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد. اشکهايش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگي عادي خود بازگشت

پنجره

 

در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت. روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود

ديوار

 

مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي مي‏کردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي‏کرد،تامي با ماژيک روي ديوار اتاقي که شما تازه رنگش کرده ايد،نقاشي کرد! مادر عصباني به اتاق تامي کوچولو رفت. تامي از ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيک‏هايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه کرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.تامي روي ديوار با ماژيک قرمز يک قلب بزرگ کشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حاليکه اشک مي‏ريخت به آشپزخانه برگشت و يک قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان کرد. تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي بر ديوار است

خانه

 

يک نجار مسن به کارفرمايش گفت که ميخواهد بازنشسته شود تا خانه‏اي براي خود بسازد و در کنار همسر و نوه‏هايش دوران پيري را به خوشي سپري کند. کارفرما از اينکه کارگر خوبش را از دست ميداد، ناراحت بود ولي نجار خسته بود و به استراحت نياز داشت. کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه‏اي برايش بسازد و بعد باز نشسته شود. نجار قبول کرد ولي ديگر دل به کار نميبست، چون ميدانست که کارش آينده‏اي نخواهد داشت، از چوبهاي نامرغوب براي ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سر‏سيري انجام داد. وقتي کارفرما براي ديدن خانه آمد، کليد خانه را به نجار داد و گفت: اين خانه هديه من به شما است، بابت زحماتي که در طول اين سالها برايم کشيده‏ايد. نجار وا رفت؛ او در تمام اين مدت در حال ساختن خانه‏اي براي خودش بوده و حالا مجبود بود در خانه‏اي زندگي کند که اصلاً خوب ساخته نشده بود

انعکاس زندگي

 

پسر و پدري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد، به زمين افتاد و داد کشيد:آآآي‏ي‏ي!! صدايي از دوردست آمد:آآآي‏ي‏ي!! پسرم با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟ پاسخ شنيد: کي هستي؟ پسرک خشمگين شد و فرياد زد ترسو! باز پاسخ شنيد: ترسو: پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟ پدر لبخندي زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي! پسرک باز بيشتر تعجب کردو پدرش توضيح داد: مردم ميگويند که اين انعکاس کوه است ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هرچيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عينا به تو جواب ميدهد. اگر عشق را بخواهي ، عشق بيشتري در قلبت به‏وجود مي‏آيد و اگر به دنبال موفقيت باشي، آن را حتما به دست خواهي آورد. هر چيزي را که بخواهي، زندگي همان را تو خواهد داد

 

ايمان

 

مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده آموزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
شنبه 8 مهر 1391 ساعت 23:53 | بازدید : 279 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

 

آن یکی عاشق به پیش یار خویش

 

میشمرد از خدمت واز کار خویش

 

عاشقی پس از مدت ها موفق به دیدار معشوق شد وبرای او از سختی هایی  که کشیده بود –گفت وگریه گریه کرد.معشوق حرف های او را شنید و گفت:تو همه کاری در عشق انجام دادی-اما اصل عشق را رها کردی.عاشق گفت:اصل عشق چیست؟معشوق گفت:مرگ ونیستی.اگر عاشقی- بمیرتا بدانم که در عشق جان خودت را فدا می کنی.عاشق تا این حرف را شنید-جان داد.اودر لحظه ی مرگ خننده بر داشت وان خنده تا ابد برلبش ماند.

 

داستان های مثنوی




:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستان کوتاه و آموزنده قدرشناسی
یک شنبه 1 مرداد 1391 ساعت 21:18 | بازدید : 455 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند . پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت !

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند !

 پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است ! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن ، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود .

 

قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم . . .

 

تاکه بودیم نبودیم کسی / کشت مارا غم بی هم نفسی
تا که رفتیم همه یار شدند / خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانیم چو هست / نه در آن وقت که اغبال شکست

عکس های عاشقانه جدید – اسفند 90 - www.SMSFA.org



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
داستان حقیقتی پنهان(سردی عشق وجدایی)
جمعه 15 ارديبهشت 1391 ساعت 1:20 | بازدید : 200 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )


در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
مرد از تماشای این هماغوشی.......

لطفا برای خواندن بقيه اين داستان زيبا به بخش ادامه مطلب مراجعه كنيد



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
داستان کوتاه مرد بیجان
جمعه 15 ارديبهشت 1391 ساعت 1:17 | بازدید : 181 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار......

لطفا برای خواندن بقیه این متن جذاب به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
داستان یک وبلاگ نویس
جمعه 15 ارديبهشت 1391 ساعت 1:14 | بازدید : 225 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

بهاربیست

این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که دست سرنوشت
این وبلاگ نویس را با یک دختر زمینی آشنا میکند
پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید
برای خواندن این داستان لطفا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
رویای خیس (متن عاشقانه به همراه دکلمه)
دو شنبه 17 بهمن 1390 ساعت 1:25 | بازدید : 259 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

تو با منی و من تنها هستم ، در قلب منی و من به عشق تنهایی زنده هستم،
تو همنفسم هستی و نفسهایم عطر تنهایی را میدهد
توهمسفرم هستی و جاده زندگی رسم غریبگی را به من یاد میدهد

.

متن کامل  در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
داستان “گل سرخی برای محبوبم “
دو شنبه 17 بهمن 1390 ساعت 1:8 | بازدید : 279 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

جان بلا نکارد” از روی نیکمت برخاست.لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا بابرداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و .



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: امتحان , تبسم , جذابیت , داستان , داستان جدید , داستان عاشقانه , داستان کوتاه , داستان گل سرخی برای محبوبم , لباس , لباس سبز , محبوب , نوشته جدید , گل سرخ ,
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
:: ادامه مطلب ...
۵ داستان کوتاه و خواندنی
دو شنبه 17 بهمن 1390 ساعت 1:4 | بازدید : 234 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )
داستان تمام آسمان
دو شنبه 16 بهمن 1390 ساعت 23:57 | بازدید : 209 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد معرفت درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را “ابر نیمه تمام” گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می کردند.روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت که دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟پسر گفت : هر جا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود.

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان تمام آسمان , داستان جالب , داستان شیوانا , داستان عاشقانه , داستان عبرت آموز , داستان عشاق , داستان عشقی , داستان معنای واقعی عشق , داستان های پند آموز شیوانا , داستان های کوتاه , داستان پند آموز , داستان کوتاه , داستان کوتاه انتهای زندگی , داستانها , داستانک , شیوانا , قصه , قصه ش ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
:: ادامه مطلب ...
داستان عاشقانه آوا و پسر سرطانی
یک شنبه 16 بهمن 1390 ساعت 23:52 | بازدید : 184 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود .

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: , آرشیو و منبع داستان عاشقانه , بهترین داستانهای آموزنده عاشقانه , جدیدترین داستانهای عاشقانه , داستان آوا و پسر سرطانی , داستان با موضوع عشق و محبت , داستان جالب , داستان عاشقانه توپ , داستان عاشقانه جدید , داستان عاشقانه خیلی جدید , داستان عاشقانه غمگین , داستان عاشقانه و آموزنده , داس ,
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
:: ادامه مطلب ...
دو خط موازی
شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 1:7 | بازدید : 210 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 داستان عاشقانه خط موازی smstak.com

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

 

 

خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .

خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .

خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند …
از صحراهای سوزان …
از کوهای بلند …
از دره های عمیق …
از دریاها …
از شهرهای شلوغ …
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم … جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تحمل درد عشق
سه شنبه 6 دی 1390 ساعت 18:29 | بازدید : 161 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید

که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…

 

شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد

 ادامه داستان در ادامه مطلب....



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
:: ادامه مطلب ...
یک شاخه گل سرخ برای غمم(8و9وپایانی)
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 14:26 | بازدید : 218 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

                                                                                                                                                                                       8+9+10

بهانه از جا برخاست . مقابل نیاز ایستاد و با صدای بغض آلود که می لرزید گفت :
- من حاضر نیستم به تو لذت بدهم . به همین دلیل جسد یک مرده، مثل یک مجسمه سرد و بی روح تسلیمت میشوم بیا بیا مرا تصاحب کن مرا نه . یک مجسمه را یک مرده را .

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
:: ادامه مطلب ...
یک شاخه گل سرخ برای غمم(قمسمت6و7)
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 14:24 | بازدید : 243 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )


                                                                                                                                                                                           6+7-

متشکرم ...
لیلی از شرم سرخ شد و گفت :
- ولی من تعارف نمی کنم شما الان به این پول احتیاج دارید .
امیر سعی کرد بر غرورش غلبه کند و پول را برای نجات برادرش بگیرد .اما نتوانست دندانهایش را به هم فشرد :
- نه ... نمی توانم بگیرم .



:: موضوعات مرتبط: داستان , رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
:: ادامه مطلب ...
شخه گلی برای غمم(قسمت4و5)
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 14:22 | بازدید : 218 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

                                                                                                                            4+5

افکار گوناگونی به مغز بهانه هجوم می آورد که هول انگیزتر از همه ورشکستگی پدرش بود . او قادر نبود به فقر و بدبختی و تهیدستی بیاندیشد . او که عمری در نعمت و ثروت زندگی کرده بود ، او که همیشه از بهترین و مرفه ترین وسایل زندگی برخوردار شده بود ، اینک برایش سخت بود که بپذیرد باید بقیه عمر را یا لااقل سالهای درازی را با فقر و تهیدستی بسر برد .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
:: ادامه مطلب ...
یک شاخه گل سرخ برای غمم(قسمت2و3)
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 13:57 | بازدید : 339 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

                                                                                                                                     2+3                                                                    

  بهانه نفس بلندی کشید و گفت:
- بکلی آبرویم رفت ... همه مرا دیدند .
نیاز با خونسردی جواب داد :
- خوب چه مانعی دارد ؟
و در همان حال با خود فکر کرد :
- مرغ با پای خود بدام آمده است . نباید این فرصت را از دست بدهم ... باید به پدرش ، به این مرد یکدنده سمج نشان بدهم مخالفت با نیاز چه طعمی دارد ، در یکشب هر دو را از دست خواهد داد ، هم ثروتش را که آنقدر به آن می نازد و هم شرافتش را که آنقدر به آن پایبند است .



:: موضوعات مرتبط: داستان , رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
:: ادامه مطلب ...
یک شاخه گل سرخ برای غمم(قسمت اول)
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 13:54 | بازدید : 273 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

                                                                                                                                                                                           قسمت اول

اتومبیل جاگوار قهوه ای روشن زیر ذرات برفی که چرخ زنان بدست تازیانه باد به اطراف پراکنده میشد بسرعت سربالایی جاده دربند را می پیمود و جوانی که خود اتومبیل را میراند غرق در سکوت بود .

مرد مو فری که موهایی سپید، قدی بلند و چشمانی دقیق و پردرخشش داشت و آثار نجابت بزرگ منشانه ای در سیمایش به چشم می خورد سکوت را شکست و گفت :
- امشب خیلی غمگین هستید من هرگز شما را تا این اندازه اندوهگین ندیده بودم .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
:: ادامه مطلب ...
درد عاشقی...
شنبه 27 تير 1390 ساعت 1:10 | بازدید : 216 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه ....
.....

لطفا برای خواندن بقیه داستان به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
:: ادامه مطلب ...
شکلات تلخ
جمعه 10 مهر 1390 ساعت 23:55 | بازدید : 254 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ...

برای خواندن ادامه این داستان کوتاه ، لطفا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
:: ادامه مطلب ...
ترس.نابودگر عشق
جمعه 13 خرداد 1390 ساعت 23:47 | بازدید : 227 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 785
|
تعداد امتیازدهندگان : 258
|
مجموع امتیاز : 258
:: ادامه مطلب ...
عاشق شاهزاده...
جمعه 6 خرداد 1390 ساعت 19:29 | بازدید : 247 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

 

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،

کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…

ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .

روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...!



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 806
|
تعداد امتیازدهندگان : 269
|
مجموع امتیاز : 269
قصه عشق
پنج شنبه 5 خرداد 1390 ساعت 15:59 | بازدید : 246 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

امتحانات معرفی داشت شروع میشد. من با با توجه به اینکه سالهای قبل دو سال جهشی خونده بودم امسال سال ششم دبیرستان بودم وباید برای شرکت در امتحانات نهایی در امتحان معرفی قبول میشدم.

البته درسم بد نبود ، اما بعد از ماجرای پریروز ودیروز مخم بهم ریخته بود.مدرسه تق ولق شده بود و راحت میتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنین برسونم .

البته اگر اینطور هم نبود فرقی نمی کرد ،چون من تو مدرسه اونقدر کبکبه و دبدبه داشتم که بتونم هر موقع که میخوام از مدرسه بزنم بیرون . خیر سرمون آخه ما جزو هنرمندای این مملکت به حساب میومدیم.

بهر صورت برنامه امتحانات معرفی را گرفتم و از مدرسه زدم بیرون.ساعت ده وبیست سه دقیقه بود وتا ساعت یک هنوز کلی وقت داشتم . واسه همین تصمیم گرفتم اول یه سری به رادیو که تو میدون ارک بود بزنم .واسه همین گاز ماشین رو گرفتم . ساعت یازده وپنج دقیقه بود که به رادیو رسیدم .وقتی وارد شدم به اولین کسی که برخوردم استاد صادق بهرامی بود خیلی دوستش داشتم یه جورایی شبیه پدر بزرگ مرحومم بود کسی که تو زندگیم خیلی بهش مدیونم.

بعد فرهنگ رودیم(مهرپرور) ما با هم تو سریال بچه ها بچه ها کار میکردیم.

خوش و بش کوتاهی کردیم و گذشتیم ظاهرا” هم اون عجله داشت هم من.

بهر صورت کار هام و ردیف کردم و یازده و چهل دقیقه از رادیو خارج شدم و یه راست به طرف تجریش رفتم . وقتی رسیدم اولین دانش آموزان داشتند از دبیرستان خارج می شدند.

نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا” حواسم نبود که بد جایی ایستادم.ضربه ای به شیشه ماشین ،من را به خودم آورد یه سروان راهنمایی ورانندگی بود که به شیشه ماشین میزد. شیشه رو پایین دادم وگفت گواهینامه.

منم که گواهی نامه نداشتم.ناچار بودم از حربه همیشگی استفاده کنم البته ایندفعه با یکم پیاز داغ بیشتر.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 794
|
تعداد امتیازدهندگان : 260
|
مجموع امتیاز : 260
:: ادامه مطلب ...
عاقبت یک عکس گرفتن...
دو شنبه 26 ارديبهشت 1390 ساعت 21:24 | بازدید : 320 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

پسر در حال عکس گرفتن از مناظر بود همون لحظه ای که اومد عکس بگیره به یکباره دختره از جلوش رد میشه و عکس دختره در حال نگاه کردن به دوربین توسط پسره گرفته میشه وهمون لحظه کارت مغازش از تو جیبش میافته.دختر میره و پسر کارت دخترو بر میداره میره سلمونی دختره. وقتی پسر موهاشو کوتاه کرد قبل از رفتن ادرسشو به دختره میده و بهش میگه بیا اون عکسی گرفتم رو بهت بدم.
فردا دختر میره و عکسشو میگیره و اون لحظه است که پسر ابراز علاقه میکنه و دختر هم با جواب مثبت خنده روبه لب های پسر میاره.
گذشت و گذشت تا این که دختر رفت خونه پسر تا عکساشو بگیره.پسر بهش گفت بطری نوشابه ای {که داخل اون محلول ظاهر کننده} رو از روی کمد من بیار. دختر میره تا اون محلول رو بیاره اما در محلول باز بود و دختر هم کمی قد کوتاه و دستش به خوبی به بطری نرسید و بطری افتاد و محلول موجود در اون روی چشم های دختر ریخت و چشم های دختر کور شد.
پسر میره بیمارستان پیش دختره. دختر اسرار میکنه که پسر اونو فراموش کنه.پسر قبول میکنه و میره
روز بعد به دختر خبر دادن که یکی میخواد چشماشو بهت بده دختر بدون این که فکر کنه اون طرف ممکنه پسره باشه خوشحال و خندان به اتاق عمل میره
بعد از عمل چشم های دختر خوب میشه و پسر هم که چشماشو به دختر داده بود از بیمارستان مرخص شد و هر روز صبح میرفت به همون جایی که اولین عکسو از دختر گرفت و به دختر فکر میکرد.
تا این که دختر دوباره از اون جا عبور کرد و پسرو شناخت رفت کنار پسر و گفت که تو عاشق من نبودی منو دوست نداشتی و ...
پسر هم سرشو خم کرده بود و به حرف های دختر گوش میداد تا این که دختر گفت توی چشمام نگاه کن و بگو چرا حتی 1 روز صبر نکردی که شاید من خوب بشم.چرا چرا...
پسر عینکش را برداشت و گفت هیچ چیز ندارم که بگم فقط میتونم بگم دوستت دارم .دختر با دیدن چشم های پسر جوری شد که انگار دنیا رو سرش خراب شد روشو برگردوند و شروع به گریه کرد ولی وقتی برگشت جز یه دوربین و همون عکس اولی از خودش چیزی ندید
اره پسر رفته بود واسه همیشه... واسه همیشه



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 829
|
تعداد امتیازدهندگان : 276
|
مجموع امتیاز : 276
اثبات عشق...
جمعه 23 ارديبهشت 1390 ساعت 19:1 | بازدید : 230 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 818
|
تعداد امتیازدهندگان : 274
|
مجموع امتیاز : 274
:: ادامه مطلب ...
نگرانی خانواده
یک شنبه 21 فروردين 1390 ساعت 20:21 | بازدید : 322 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد.!"

 

شیوانا از زن پرسید:" آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟! " زن پاسخ داد: "آری در رفع نیازهای ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند!" شیوانا تبسمی کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده

 

دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت:" به مرد زندگی اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد. شیوانا از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
:: ادامه مطلب ...
يك داستان غمگين اما واقعي....
جمعه 7 اسفند 1389 ساعت 8:46 | بازدید : 272 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور 3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من ...

بالاخره بعد از چند سال از آخر 21 شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و ...

قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .

 

         ادامه داستان در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
:: ادامه مطلب ...
عاقبت عشق خجالتي....
سه شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 8:0 | بازدید : 318 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .

آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

 

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

 

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد

ادامه داستان در ادامه مطلب....



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
:: ادامه مطلب ...
دوست داشتن تا اخرین لحظه...
سه شنبه 4 اسفند 1389 ساعت 15:30 | بازدید : 283 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

دختر پسري با سرعت120کيلومتر سوار بر موتور سيکلت

 


دختر:آروم تر من ميترسم


پسر:نه داره خوش ميگذره


دختر:اصلا هم خوش نميگذره تو رو خدا خواهش ميکنم خيلي وحشتناکه


پسر:پس بگو دوستم داري


دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش ميکنم آروم تر


پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)


پسر:ميتوني کلاه ايمني منو برداري بذاري سرت؟اذيتم ميکنه


و.....


روزنامه هاي روز بعد: موتور سيکلتي با سرعت 120 کيلومتر بر ساعت به ساختماني اثابت کرد موتور سيکلت دو نفر سرنشين داشت اما تنها يکي نجات يافت حقيقت اين بود که اول سر پاييني پسر که سوار موتور سيکلت بود متوجه شد ترمز بريده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست يکبار ديگه از دختر بشنوه که دوستش داره(براي اخرين بار)

 

 

 
 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
نظر دادن
چهار شنبه 27 بهمن 1384 ساعت 20:33 | بازدید : 386 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

با گذاشتن نظر خود ما را در هرچه بهتر كردن وبلاگ ياري دهيد..

 

                                 

                             با تشكر :عاشق هميشه تنها سالار



:: موضوعات مرتبط: داستان , اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 96
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
عشق و عاشقی
یک شنبه 27 بهمن 1389 ساعت 18:0 | بازدید : 328 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
:: ادامه مطلب ...
شرط عشق...
یک شنبه 27 بهمن 1389 ساعت 12:0 | بازدید : 306 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسيد

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
:: ادامه مطلب ...
نهايت ابراز عشق...
یک شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 18:1 | بازدید : 285 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
:: ادامه مطلب ...
ارزش عشق...
یک شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 12:0 | بازدید : 303 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را “  با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

 

 

دوستان خوبم :

هستند کسانی که  فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند

به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . .

باخت زندگی ، باخت عشق . . .

به خاطر . . . ؟

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
هديه قلب...
یک شنبه 25 بهمن 1389 ساعت 20:0 | بازدید : 274 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

پسر به دخترگفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
:: ادامه مطلب ...
معلم و دخترك
یک شنبه 25 بهمن 1389 ساعت 12:0 | بازدید : 329 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
قرار
یک شنبه 24 بهمن 1389 ساعت 18:0 | بازدید : 314 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ روش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بهِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بوق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌رو افتاده بود جلو ماشینی که بهِش زده بود و راننده‌ش هم داشت تو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود رو آسفالت و خون راه کشیده بود می‌رفت سمت جوی کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.گیج.مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند رو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگاه ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
قلب پاره پيرمرد عاشق....
جمعه 23 بهمن 1389 ساعت 21:0 | بازدید : 272 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

 

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

 

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

 


 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
:: ادامه مطلب ...

تعداد صفحات : 3
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد